گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - اصلاح دین
فصل سی ام
.VI- ادبیات اسلامی: 1400-1520 م


803- 927 ه ق
حتی “یاوز” سلطان سلیم ابیاتی قافیه دار میسرود; و چون وفات یافت دیوان شاهانهای از مجموعه اشعارش را همراه با امپراطوری پهناوری محدود به رودخانه های فرات، دانوب و نیل برای جانشینش سلطان سلیمان قانونی به ارث گذاشت. در میان دو هزار و دویست شاعر عثمانی، که در شش قرن اخیر شهرت یافتهاند، نام دوازده سلطان و عده زیادی از شاهزادگان از جمله شاهزاده جم، که برادرش، بایزید دوم، با تطمیع پادشاهان و پاپها همواره درخواست میکرد او را کاملا تحت نظر داشته باشند ضبط شده است. بیشتر این سرایندگان قالبها، مضامین، و گاهی حتی زبان شعر خود را از ایرانیان به عاریت گرفته بودند و با رشته های بیانتهای قوافی به سرودن اشعاری در عظمت

و جلال پروردگار، دانش و درایت پادشاه زمان، و یا در تشبیه قد رعنای معشوق به درخت سرو و نظایر آن میپرداختند. ما مردم غربی امروزه بیش از آن با ظرایف و زیباییهای وجود زن دمخور و مانوسیم که از این گونه تشبیهات لطیف شاعرانه به هیجان در آییم، اما برای “ترکهای مخوف” آن دوره، که زنانشان از نوک دماغ تا نوک انگشت پا در چادر سیاه پوشیده شده بودند، این افشاگریها و اشارات اثری عمیق داشت و ارکان وجودشان را به جنبش و نشاط درمیآورد. به عبارت دیگر همان شعریکه امروزه ترجمه سست و تغییر ماهیت یافتهاش درما بی اثر میماند، میتوانست احساسات آن مردمان را به سوی ایمان یا جنگ و یا تجدید فراش برانگیزد.
در میان هزاران مرده جاویدان، با ذوق پرورش نیافته خود، نام سه شاعر ترک را که هنوز برای عامه مردم مشرق زمین ناشناسند دستچین میکنیم، احمد سیواسی (فت' 816 ه ق، 1413 م) به پیروی از سبک استاد نظامی “اسکندنامه” ای سرود که در حماسهای عظیم، ولی با شعری گاه محکم و گاهی خام، نه فقط داستان غلبه اسکندر بر ایران، بلکه همچنین تاریخ و دین و علم و فلسفه خاورمیانه را از آغاز زمان تا سلطنت بایزید اول به تفصیل شرح میداد. برای احتراز از کابوس هراسانگیز ترجمه های انگلیسی از نقل سطوری از این کتاب خودداری میکنیم. شعر احمد پاشا (فت' 902 ه ق، 1496م) چنان مقبول ذوق سلطان محمد دوم قرار گرفت که وی را وزیر خود کرد. این شاعر عاشق جمال یکی از غلام بچگانی شد که از ملتزمان خاصه سلطان محمد فاتح بود. سلطان محمد نیز که همین رغبت را داشت، چون به راز شاعر پی برد، فرمان به کشتنش داد. احمد پاشا غزلی چنان سوزناک و دقتانگیز برای ولینعمتش فرستاد که سلطان غلام بچه را به وی بخشید، اما هر دو را به شهر بورسه تبعید کرد. در آنجا احمد پاشا شاعر جوانتری را به خانه خود پذیرفت که مقدر بود از او برتر و مشهورتر شود. نجاتی، که اسم اصیلش عیسی بود (فت 914 ه ق، 1508م)، قصیدهای در مدح سلطان محمد دوم سرود، آن را بر طوماری نوشت، و به وسیلهای بر عمامه ندیم شطرنج باز سلطان بست. حس کنجکاوی سلطان او را به دام شاعر انداخت; طومار شعر را برخواند و به دنبال سرایندهاش فرستاد و وی را در کاخ سلطنتی به مقامی منصوب کرد. پس از او سلطان بایزید دوم نجاتی را در پرتو حمایت و بخشش خود گرفت، و شاعر کامیاب و قویدل ترکیه در دوره فرمانروایی دو سلطان مقتدر پارهای از نخبهترین غزلیات را در ادبیات عثمانی به وجود آورد.
با این وجود استادان مسلم شعر اسلامی ایرانیان بودند. در واقع دربار سلطان حسین بایقرا در هرات چنان پر از این بلبلان غزلسرا بود که وزیر وی، امیر علیشیر نوایی. به شکایت میگفت: “اگر بخواهی پایت را دراز کنی به پشت یکی از این شاعرها میخورد.” که به این سخن شاعری پاسخ داد: “اگر پایت را جمع نیز کنی، باز به شاعری میخورد.” زیرا امیر علیشیر نوایی (فت' 907 ه ق، 1501 م) علاوه بر زمامداری امور خراسان و پشتیبانی از ادبیات و هنر و به وجود آوردن آثاری در مینیاتور و موسیقی، خود شاعری بزرگ بود. بر اثر حمایت هوشمندانه وی بود که نقاشانی چون بهزاد و شاه مظفر، موسیقیدانانی چون گل محمد و شیخ نایی و حسین عودی، و بالاخره شاعر بلند پایه اسلام در قرن پانزدهم، یعنی نورالدین عبدالرحمان جامی (فت' 898 ه ق، 1492)، توانسستند در فراخی، آسایش آثار هنری خود را به وجود آورند.
جامی طی زندگی طولانی و آرام خود به عنوان دانشور، عارف، و شاعر سرشناس شد. وی در آثار صوفیانهاش با نثری شیوا به بحث در این موضوع کهنسال عرفانی پرداخته است که ; “اتحاد

وجدانگیر روح با معشوق یعنی خدا فقط در موقعی حاصل میشود که روح دریابد که خود وهمی بیش نیست، و موجودات این جهان همه سایه های اشباحی گذرانند که در غبار نیستی پراکنده میشوند.” بیشتر اشعار جامی عرفان منظومی است که به طعم حساسیتی جذاب نمکین شده است. در کتاب “سلامان و ابسال” جامی با نقل داستانی شیرین برتری عشق الاهی بر عشق زمینی را تشریح میکند. سلامان پسر پادشاه یونان است که بدون مادر به دنیا آمده (گرچه باور کردن آن از به دنیان آمدن کودک بدون پدر خیلی مشکلتر است) و در دامن شاهزاده خانم زیبایی، به نام ابسال، پرورش یافته است. چون سلامان به سن چهارده میرسد، ابسال گرفتار عشق وی میشود و سعی میکند با به کار بردن اسباب جمال سلامان را مفتون خود سازد:
گاه بر رسم نغوله پیش سر ... بافتی زنجیرهای از مشک تر
تا بدان زنجیره داناپسند ... ساختی پای دل شهزاده بند
گاه مشکین موی را بشکافتی ... فرق کرده زان دو گیسو بافتی
یعنی از وی کام دل نایافتن ... تا کیم خواهد بدین سان تافتن
گه نهادی چون بتان دلفروز ... بر کمان ابروان از وسمه توز
تا زجان او به زنگاری کمان ... صید کردی مایه امن و امان
چشم خود را کردی از سرمه سیاه ... تاش بردی زان سیه کاری ز راه
برگ گل را دادی از گلگونه زیب ... تا بدان رنگش زدی برل شکیب
دانه مشکین نهادی بر عذار ... تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر ... گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چه شکر بردنش شیرین شدی ... از لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر ... زیر آن طوق مرصع از گهر
تا کشیدی با همه فرخندگی ... گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمین بر زدی ... زان بها نه آستین را برزدی
تا نگارین ساعد او آشکار ... دیدی وکردی به خون چهره نگار
گه چو بهر خدمتی کردی قیام ... سختتر برداشتی از جای گام
تا زبانگ جنبش خلخال او ... تاجور فرقش شدی پامال او
پسر بدون مقاومت به دام این فریبندگیها میافتد، و چندی آن دو دلداده از لذت عشقی آتشین برخوردار میشوند. پادشاه فرزند را از این هوسرانی منع میکند و به او امر میکند که خود را آماده خدمات لشکری و دولتی سازد.
در عوض سلامان با ابسال برشتری سوار میشوند و مانند “دو مغز بادام شیرین در یک پوست” فرار میکنند. چون به کنار دریا میرسند، زورقی میسازند و پس از “یک یاه قمری” دریانوردی، به جزیرهای فرو میآیند که سراسر آن سبز و خرم و پر از گلهای خوشبو و پرندگان نواخوان و میوه های رسیده است، که به وفور برپای آنها میریزند. لیکن در این باغ عدن وجدان شاهزاده از این فکر که شانه از زیر وظایف شاهانه خالی کرده معذب است. پس ابسال را وادار میکند که همراه وی به یونان باز گردد; و سپس کوشش خود را معطوف آن میدارد که راه و رسم پادشاهی را فرا گیرد; اما چنان در انتخاب میان وظیفه و وجیهه مردد و معذب میماند که کارش به سرحد جنون میکشد و تصمیم میگیرد خود و ابسال را نابود کند. دو دلداده توده آتشی برپا میکنند و دست در دست یکدیگر به درون شعله های آتش میجهند. ابسال در آتش میسوزد، ولی سلامان به سلامت از آن بیرون میآید; اینک که روح ابسال پاک شده است، تخت سلطنت را به ارث میبرد و با جلوس خود

آن را مزین میسازد. این همه در لباس تمثیل آمدهاند و چنانکه خود جامی در آخر کتاب به شعر تفسیر میکند، شاه خداست و سلامان روح آدمی و ابسال لذت شهوی; توده آتش اشاره به کوره تجربیات زندگی است که در آن خواهشهای شهوانی میسوزند و پاک میشوند; و تخت سلطنت، که فقط روح تصفیه شده میتواند با چنان حساسیتی زیباییهای وجود زن را وصف کند با چنین جدیتی ما را دلالت کند که از آن زیباییها دوری جوییم، مگر بندرت.
جایی با ایمانی که به نتیجه کار خود داشت جرئت کرد دست به اقدام ادبی پر مخاطرهای بزند;یعنی داستانهایی چون “یوسف و زلیخا” و “لیلی و مجنون” را، که موضوعاتی مورد علاقه عده ای قریب به دوازده تن از شاعران پیشین وی بودند، بار دیگر به نظم در آورد. در مقدمه منظوم “یوسف و زلیخا”، راجع به نظریه صوفیان درباره زیبایی، چنین میسراید:
جمالی مطلق از قید مظاهر ... به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب ... مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه ... نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسته تاری ... ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلش همسایه بلبل ... نبسته سبزه اش پیرایه برگل ...
ولی زانجا که حکم خوبروی است ... ز پرده خوبرو در تنگ خوی است
نظر کن لاله را در کوهساران ... که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق شقه گلریز خارا ... جمال خود کند زان آشکارا ...
چو هر جاهست حسن اینش تقاضاست ... نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه از اقلیم تقدس ... تجلی کرد بر آفاق و انفس
زهر آیینهای بنمود رویی ... بهر جا خاست از وی گفتگویی
ازاو یک لمعه برملک و ملک تافت ... ملک سرگشته ای را چون فلک یافت ...
ا ز آن لمعه فروغی بر گل افتاد ... ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع از آن آتش برافروخت ... به هر کاشانه صد پروانه را سوخت ...
سر از جیب مه کنعان برآور ... دزلیخا را دمار از جان برآورد
جامی از این اوج عالم بالا ناگهان به دنیای ماده پایین میآید تا با بیانی پر شور و اشتیاق به شرح دقایق زیبایی شاهزاده خانم زلیخا بپردازد، و حتی “دژ عفاف و جایگاه دست نخوردنی” بدن وی را چنین به وصف در میآورد:
دو پستان هر یکی چون قبه نور ... حبابی خاسته از عین کافور
دو نار تازه بر رسته زیک شاخ ... کف امیدشان نبسوده گستاخ
زلیخا یوسف را به خواب میبیند و در همان نخستین نگاه عشق او را در دل میگیرد، ولی پدرش او را به عقد وزیر خود، فوطیفار در میآورد. بعد زلیخا خود یوسف را دربازار میبیند، هنگامی که او را چون بردهای برای فروش به معرض نمایش گذارده بودند. زلیخا یوسف را میخرد و او را به عشق خود فرا میخواند. یوسف ابتدا امتناع میکند و از وسوسه وی میگریزد و زلیخا را محروم و ماتمزده میگذارد. وزیر دار فانی را بدرود میگوید و یوسف زلیخا را به عقد خود در میآورد; ولی بزودی هر دو درد و رنج و حرمان فرو میروند تا دست اجل فرا میرسد. فقط عشق الاهی حقیقت

است و زندگی. این داستانی است کهن، ولی کیست که پس از شنیدن چنین مواعظی به خواب رود